
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۹۱
۱
هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش
وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش
۲
چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد
نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش
۳
گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست
به تیغ باز نگردم ز رویِ چون سپرش
۴
به نفخِ صور چه حاجت مرا که برخیزم
اگر به خاک فرو گویدم کسی خبرش
۵
مهِ دو هفته که باشد که آفتابِ منیر
روا بود که رود هم چو سایه بر اثرش
۶
دلِ ضعیف چه باشد هزار جانِ عزیز
به یک کرشمه برند آن دو چشمِ شیوه گرش
۷
مشامِ بادِ صبا مشک بوی کی بودی
اگر نبودی بر چینِ زلفِ او گذرش
۸
هزار صوفیِ صافی نه هم چو من رندی
ز راهِ دین ببرد التفاتِ یک نظرش
۹
نزاریا تو و زاری خلاف می گویند
که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
نظرات