
حکیم نزاری
شمارهٔ ۶۹۵
۱
هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش
زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش
۲
با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش
بی کار چرا باشی مگذار چنانش
۳
مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه
تا گوش کشیده خمِ ابرویِ کمانش
۴
تا از لبِ شیرینش بوسه نستانی
شیرین ست چه می دانی یا شور دهانش
۵
تا بویِ نمک دارد یا لذّتِ شکّر
جز آن نشناسد که مکیده ست دهانش
۶
سر در سرِ شیرینِ لبش کرد چو فرهاد
با هر که نویدِ شکری داد زبانش
۷
آن کس که ببوسید گمان است یقینش
وآن کس که نبوسید یقین است گمانش
۸
از تیرکشِ غمزۀ او روی نپیچید
گر هر مژه در دیده شود هم چو سنانش
۹
بی چاره نزاری چه حکایت کند از وصل
هرگز به کناری نرسیده ز میانش
نظرات