
حکیم نزاری
شمارهٔ ۷۰۱
۱
آن را که گمان شود یقینش
برخاست همه جهان به کینش
۲
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
۳
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
۴
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
۵
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
۶
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
۷
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
۸
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
۹
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
۱۰
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
۱۱
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
نظرات