حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۷۱۲

۱

به گوش هوش شنیدم که بر زبان سروش

به من ندای فقروا الی الله آمد دوش

۲

که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده

که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش

۳

چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول

چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش

۴

بسوختند چو عودت هزار بار ای خام

بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش

۵

تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز

بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش

۶

نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد

جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش

۷

زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی

ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش

۸

اگرچه طاقت این می نیاورد دریا

ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن‌ نوش

۹

همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه

همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش

۱۰

نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی

که راز با تو بماند زبان گفت و خموش

تصاویر و صوت

نظرات