
حکیم نزاری
شمارهٔ ۷۴۰
۱
دبدبه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر جان می دهند کیست خریدار عشق
۲
خود نبود آدمی بلکه جمادی بود
هر که به جان و به دل نیست گرفتار عشق
۳
قصه ی آن شیخ پیر کز پی هفتاد سال
خمر بخورد و میان بست به زنار عشق
۴
گر نشنیدی برو باز طلب تا کنند
بر تو به مرموز حل دفتر عطار عشق
۵
زلف چلیپا صفت گر بنماید ز دور
دختر ترسا به رمز صورت اسرار عشق
۶
راست چو آن پیر مست با تو نماید تو را
در نظر خلق فاش بر سر بازار عشق
۷
سر اناالحق نبود در خور هر پنبه بز
لایق حلاج بود مرتبه ی دار عشق
۸
طالب لیلی شدند زمره ی عهد و وفا
بر در مجنون زدند حلقه به مسمار عشق
۹
عاشق دیوانه را می رسد آشفتگی
زان که نیارند کرد عقل و خرد کار عشق
۱۰
نیست دگر احتمال کار نزاری زار
خاصه نزاری چو او چند کشد بار عشق
۱۱
بلبل مسکین به درد از گل بد عهد و باز
در سر او خار خار می فکند خار عشق
نظرات