
حکیم نزاری
شمارهٔ ۷۵۴
۱
تو ملامت مکن ای مدّعی اینک سر و سنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
۲
این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب
وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ
۳
برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام
می بیارید که ما توبه شکستیم به سنگ
۴
ای که چشمانِ چو آهویِ تو کشته ست مرا
تا کی از دستِ رقیبت که بلاییست پلنگ
۵
گو بکن جور که در خاطرِ ما مهر نه کین
گو بزن تیغ که از جانبِ ما صلح نه جنگ
۶
تا به گوشت رسد از بادِ صبا زمزمه ای
همه شب نالۀ من تیز گرفته ست آهنگ
۷
این بلایی ست نه بالا و قیامت نه قبا
که نه بر قامت سروست و نه بر قدّ خدنگ
۸
ای خوش آن شب که به خلوت بنشینیم به هم
تو قدح بر کف و من در سرِ زلفت زده چنگ
۹
در فراقت به شکایت غزلی می گویم
زار چون زیر و تو با زاریِ من ساخته چنگ
۱۰
آن محال است که گویند نزاری کرده ست
تو به از مطرب و می یا کند از شاهدِ شنگ
نظرات