حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۷۸۳

۱

مرا چو مست روان کرده بوده اند از اوّل

هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل

۲

چنین مداومتم بر مدام دست ندادی

گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل

۳

غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد

که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل

۴

مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن

اگر قضا نکند چشمِ آهوانه مکحَّل

۵

کَهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی

اگر زمانه نکردی کمندِ زلف مسلسل

۶

ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی

تعلّقاتِ محقّق ز ترهّاتِ مخیّل

۷

برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند

که در برازخِ دنیا بمانده اند معّطل

۸

به چشمِ راست نداند که بیندم متعصّب

چه دید خواهد جز عکسِ دیده دیدۀ احول

۹

عنانِ عزم به تسلیم داده اند مجانین

مرادِ قیس میسّر نشد به بازویِ نوفل

۱۰

بلایِ عشق سلامت شکست و شیفته خاطر

به قال و قیل نگشته ست مشکلاتِ چنین حل

۱۱

نزاریا نتوانی به خودِ رسید به جایی

بکوش تا نکنی بر قیاسِ خویش معوّل

تصاویر و صوت

نظرات