
حکیم نزاری
شمارهٔ ۸۱۷
۱
دریغ کز نظرِ دوستان بیفتادم
به هرزه عمرِ گرامی به باد بر دادم
۲
درین عذاب که بر من عدو ببخشاید
کسی نمی رسد از دوستان به فریادم
۳
خلافِ عقل بود گر نگویمش که چه باد
بر آن زمان که من از مادرِ جهان زادم
۴
ببرد در گل و خاکم زمانه تا گردن
چو سرو لاف چرا می زند که آزادم
۵
جهانِ خرّم و ایّامِ عیش باز آمد
تو را از آن چه خبر گر کشد به بی دادم
۶
به هر چمن که رسیدم ز خارِ مژگانم
ز رشکِ بلبل و گل خون ز چشم بگشادم
۷
به زیرِ سایۀ طوبا نشسته ام چه عجب
گر التفات نباشد به سرو و شمشادم
۸
نه برگِ آن که نظر بر جمالِ او فکنم
نه رویِ آن که لبِ سبزه دل کند شادم
۹
چو غم پرست شدم دل ز عیش بر کندم
چو خو پذیر شدم دل به جور بنهادم
۱۰
هوایِ مطرب و سودایِ باده و غربت
ز سر برفت چو نامِ نزاری از یادم
نظرات