
حکیم نزاری
شمارهٔ ۸۴۸
۱
گر بنویسم که چون بی تو به سر می برم
دود برآرد قلم از ورق دفترم
۲
جان رسیده به لب بی تو چنین تا به کی
هین که گره می شود بی تونفس دربرم
۳
هر نفسم کز درون بی تو به لب می رسد
نیست دگراعتماد بر نفس دیگرم
۴
عمر گرامی چرا می کنم آخر تلف
چند چنین شب به روز روز به شب می برم
۵
نه ره و رویی پدید نه سر و کاری به برگ
تا شب محنت چنین چند به روز آورم
۶
عمر ندانم که چند پای بدارد چنین
بخت ندانم که کی دست نهد برسرم
۷
بر پی دل در به در بیهده جان می دهم
وز غم تو دم به دم خون جگر می خورم
۸
از لگد سرزنش وز غرض بد کنش
خسته ی هر ضربتم رانده ی هر کشورم
۹
کار نزاری کنون زاری زارست و بس
چون نرسد بعد ازین دست به زور و زرم
نظرات