
حکیم نزاری
شمارهٔ ۸۵۷
۱
ای بی خبر ز دردِ دلِ مهرپرورم
عیبم مکن که عاشقم آخر نه کافرم
۲
چون غافلی ز عشق چه دانی که حال چیست
تو خویشتن پرستی و من عشق پرورم
۳
صاحبنظر چو بنگرد انکار کی کند
در قامتِ خمیده و در گونهی زرم
۴
نادیده رویِ دل بر او گویی گرفته اند
از عکسِ رویش آینه ای در برابرم
۵
گشتم بر آستان درش همچو خاک پست
روزی مگر به سهو نهد پای بر سرم
۶
سر در سرِ هواش کنم تا به رستخیز
با آبِ روز خاکِ لحد سر برآورم
۷
گر بنگرند روزِ قیامت ز مهرِ دوست
بوی وفا دهد همه اجزایِ پیکرم
۸
تا در وجودِ بی غرضم عشق راه یافت
زان پس دگر به هستیِ خود باز ننگرم
۹
بی دیده راهْ بینم و بی سر کلاهْدار
بنشسته ی رونده و گنگِ سخنورم
۱۰
نه نه نه حدِّ مرتبه ی چون منی بود
بر خود یقینم اَر به نزاری گمان برم
تصاویر و صوت

نظرات