حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۸۵۹

۱

فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم

نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم

۲

به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم

به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم

۳

چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم

ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم

۴

رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد

به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم

۵

پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن

به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم

تصاویر و صوت

نظرات