
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۰۲
۱
پنجاه سال خون دلِ رز مکیدهایم
جان را چو جانِ خویش به جان پروریدهایم
۲
نزدیکِ عقل هیچ دگر نیست جانِ جان
جزمیکه ما به تجربه این جا رسیدهایم
۳
از جامِ باده بارکشی ساختیم وزو
رخت وقت به منزلِ اخوان کشیدهایم
۴
از همّتِ بلند بر آوردهایم سر
از جیبِ سدره گرچه به قامت خمیدهایم
۵
از موسی و عصاش قیاسی گرفتهایم
وز خضر و آبِ چشمه رموزی شنیدهایم
۶
لیکن نمیتوان که توانیم گفت باز
دانی چرا که محرمِ رازی ندیدهایم
۷
هرگز قیاس ورای حجابِ به حق نشد
این پرده دیر شد که به هم بر دریدهایم
۸
گرما به رایِ خویش رویم از قفایِ خویش
از خود چو کِرمِ پیله به خود بر تنیدهایم
۹
مستِ الست آمده و مست میرویم
از جرعه یی کز اولِ مبدا چشیدهایم
۱۰
دوش از ورایِ سدره سروشی به عقل گفت
مستانِ عشق را به جهان برگزیدهایم
۱۱
تا رستخیز دبدبه ی عشق ما زند
صوری که بر زبانِ نزاری دمیدهایم
نظرات