
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۴
۱
گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات
در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات
۲
ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن
گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات
۳
مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور
مرا خلاص بود گر شود سراب فرات
۴
بگردم از قدم او قطب را بود حرکت
بایستم ز فا گر کند زمانه ثبات
۵
کنم سجود بتی را که مرده زنده کند
دگر به هرچه ارادت کنم کم است ازلات
۶
بهشتیی به کف آرم به از هزار بهشت
چو مونسیم نباشد چه می کنم ز حیات
۷
خوش است بر لبِ شیرین و پر نمک سبزه
بلی به گرد نمک ساز نا درست نبات
۸
بلای جانِ منا آفت دلا ز تو ام
به حالتی که در آن باب عاجزم ز صفات
۹
هوایِ عشقِ تو چون اوفتاد در سرِ من
نزولِ شاه به ویرانه ی گدا هیهات
۱۰
برابرِ نظرم ایستاده ای به خیال
به هر طرف که به عمدا نظر کنم ز جهات
۱۱
کنون که قدرت بخشایش است رحمت کن
هزار یاد نزاری چه سود بعدِ وفات
نظرات