
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۴۴
۱
ای باد صبا رَو ز سپاهان به قهستان
بگذر چو به قاین رسی از طرف گل¬ستان
۲
یاران مرا در چمن باغ طلب کن
از جام صبوحی شده مستان و چه مستان
۳
مستان که به یک جام دو عالم بفروشند
وآن گه نخرند از فلکِ شعبده دستان
۴
در پای گل ایشان همه هم زانوی عشرت
من در غم ایشان چو عنادل همه دستان
۵
روزی که درین واقعه بر من به شب آید
بر دیده من روز نباشد که شب است آن
۶
خاک همه آفاق جهان بر سر من باد
گر دارم ازین غم سرِ باغ و دلِ بستان
۷
ایشان همه دستان زده بر نغمه بربط
من برسر از اندوهِ جدایی زده دستان
۸
هیهات که چون می گذرانم شبِ اندوه
خوش خفته و آسوده چه داند به شبِ¬ستان
۹
رویی دگرم نیست به هر حال نزاری
هم دستِ مدد خواستن از دامن هستان
نظرات