
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۴۹
۱
گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان
وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان
۲
دست مراد بردم خود با عدم سپردم
رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان
۳
گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت
زآیینه ی وجودم زنگی زداید ای جان
۴
بنواز جان ما را یک ره به لطف شیرین
ور نیز تلخ گویی جان می فزاید ای جان
۵
با ما رقیب کویت صد گونه کینه دارد
نبود عجب ز عقرب گر می گزاید ای جان
۶
چشمت به یک کرشمه گر بایدش هم این جا
باب بهشت سرمد بر ما گشاید ای جان
۷
در گل ستان عشقت چون بلبلان نزاری
بر شاخسار شوقت خوش می سراید ای جان
۸
وردش همین که آخر هم تو تمام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نباید ای جان
نظرات
رحیم غلامی