
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۵۷
۱
بساز بر بط و برزن رهِ قلندریان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان
۲
ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق
ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان
۳
گرت به بتکده خواند کمر زدین بگشای
ورت به کفر اشارت کند ببند میان
۴
که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت
و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان
۵
تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست
مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان
۶
تو دور میروی و او بسی قریبترست
هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان
۷
به ترّهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بیبنیان
۸
به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز
به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان
۹
نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی
که نیمجرعه به کامت رسد ز جامِ کیان
نظرات