
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۶۵
۱
نمیتوان دل یاری زخود بیازردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
۲
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
۳
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
۴
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
۵
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
۶
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
۷
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
۸
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
۹
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
نظرات