
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۶۶
۱
تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
۲
به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین
جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن
۳
ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو
غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن
۴
روی در روی جمال تو کنم بی من و ما
حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن
۵
من دگر در خودی خود نتوانم پیوست
خارج عقل بود دشمن جان پروردن
۶
ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم
تا نباید دلی از بهر دلی ازردن
۷
با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست
فطرت است این نتوانم متبدل کردن
۸
نتوانم رقم دوستی از لوح ازل
به خیالات ز آیینه ی جان بستردن
۹
وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری
دولت آن است که در پای تو باید مردن
تصاویر و صوت

نظرات