
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۷۸
۱
گر باز میسّر شودم رویِ تو دیدن
جان پیش کشم تا به کی از جور کشیدن
۲
طاقت برسیدهست ز طوفانِ فراقم
فریاد ز من وز تو به فریاد رسیدن
۳
بر من چه ملامت اگرم طاقتِ آن نیست
کز کوی تو باید به سفر راه بریدن
۴
گویند که چون یارِ تو بسیار توان یافت
آری همه جا هست بباید طلبیدن
۵
سهل است بریدن سرِ عشّاق به شمشیر
لیکن نتوانند ز احباب بریدن
۶
رویی دگرم نیست به جز راه سپردن
کاری دگرم نیست به جز دست گزیدن
۷
خون خوردن و جان کندن و دلسوخته بودن
سهل است بر امیدِ ملاقات تو دیدن
۸
بیروی تو آرام نمیبودم و اکنون
خرسندم از آوازهی نامِ تو شنیدن
۹
خوش باش نزاری که ز عشّاق خوش آید
نالیدن و بر دل زدن و جامه دریدن
۱۰
چون بیدل و بیهوشی اگر می نخوری به
آتش به همه حال برآید ز دمیدن
نظرات