
حکیم نزاری
بخش ۱۵ - پیغام ششم شب
۱
شبِ یلداسرشتِ زنگیرنگ
دست چون برد، بر سبو زد سنگ
۲
گفت با آفتابِ روشندل
«کز محیط فلک به مرکز گِل
۳
در زمانی چو باد پیمایم
همچو مرغ از هوا فرود آیم
۴
تو به روز و شبی به رعنایی
کرۀ خاک را بپیمایی
۵
گر جهانگیری از دی آموزی
ببری ننگ و عار نوروزی
۶
سرسالت به جای خویش آرد
حیف از آن خان و مان که پیش آرد
۷
برهای در تنور آویزند
نیم سیرت ز خوان برانگیزند
۸
از بزرگی و شهریاری تو
جز کلهگوشهای چه داری تو؟
۹
گِل همان ریزههای زر دارد
در دهان تو نیز اگر دارد»
نظرات