حکیم نزاری

حکیم نزاری

بخش ۱۹ - تسلیم شدن شب به آفتاب و مدح شاه

۱

شب‌ِ دامن‌دراز کوته‌رای

سر بیچارگی فگند به‌پای

۲

عاجز آمد ز حجّت آوردن

تاب بسیار داد بر گردن

۳

سر تسلیم عاقبت بنهاد

گفت با آفتاب از سر‌ِ داد:

۴

«تو به رتبت فرد ز من زانی

که لقب‌تاش‌ِ شاه ایرانی

۵

نیست اینجا دگر مجال سخن

منقطع شد مقالت تو و من

۶

هریک اکنون به وسع و طاقت خویش

شیوه‌ای نیز بر سیاقت خویش

۷

پیش گیریم و مدح شاه کنیم

روی در سایۀ الٰه کنیم

۸

من و تو هر دو دستیار شویم

خدمتی را مگر به کار شویم

۹

کمر بندگی چنان بندیم

که چو جان بر میان‌مان بندیم

۱۰

تو به روی و به رای مانندی

به کلاه و قبای مانندی

۱۱

من و شبرنگ‌ِ شاه همرنگیم

هردو با کوه قاف هم‌تنگیم

۱۲

او سبک‌خیز و من گران‌جانم

من چو او سیر کرد نتوانم

۱۳

تو چو اقبال او جهانگیری

زان چنین بر فلک مکان گیری

۱۴

اوج رفعت ز قدر او داری

قلب روشن ز صدر او داری

۱۵

زو بیاموختی دُر افشانی

من چه گویم دگر تو خود دانی

۱۶

گر نه از فیض رای او بودی

روی تو کی چنین نکو بودی؟»

تصاویر و صوت

نظرات