حکیم نزاری

حکیم نزاری

بخش ۶ - پاسخ روز به شب

۱

با صبا گفت: «دم مزن دیگر

به رسالت قدم بزن دیگر

۲

باز گرد از همین قدر سوی شب

که: ز نادانی تو نیست عجب

۳

چون تویی را چه حد پایه ماست؟

خود سواد تو عکس سایه ماست

۴

گهگهت دل که همچو رخ سیه است

روشن از عکس شمعدان مه است

۵

شمع مه گر نکردمی روشن

کی شدی گلخن تو چون گلشن؟

۶

روی تاریک تو چو دود تنور

در خورد راستی مقابل نور

۷

جای تو چاه تنگ و تار بود

کنج تاریک و نفت و غار بود

۸

هر مقامی که باز پردازم

گه‌گهش سایه بر سر اندازم

۹

چون شود عکس من از او خالی

خلوت آباد خود کنی حالی

۱۰

در غلط اوفتاده‌ای با خویش

سر و کاری نهاده‌ای با خویش

۱۱

از دماغت برون کنم سودا

نگذارم که دم زنی فردا

۱۲

کی چنین بودی آمر و ناهی

که مرا زیردست می‌خواهی؟

۱۳

به درازی خود مشو مغرور

تیره‌تر هم نباشی از دیجور

۱۴

من چنانت فرو برم به زمین

که ز من یاد ناوری پس از این

۱۵

آمدم، برگ کار خویش بساز

تا قیامت ز تو نگردم باز»

۱۶

خواست رخصت صبا و باز آمد

چون مشعوِذ که مهره‌باز آمد

۱۷

خواند هرگونه ز آفتاب خبر

کرد شب را چو دود زیر و زبر

۱۸

هر جوابی که روز باز نوشت

همچو آتش فتاد در انگشت

تصاویر و صوت

نظرات