حکیم نزاری

حکیم نزاری

بخش ۵ - حکایت

۱

نو مریدی کردی از پیری سؤال

که ای مقدم در طریقت گوی حال

۲

اندرین منزل مراد مرد چیست

در ره مقصد مراد مرد کیست

۳

گفت پیرش ای پسر در انفراد

نامرادی‌هاست مقصود از مراد

۴

هر که دارد نامرادی اختیار

هست مطلق بر مرادش اقتدار

۵

آن که دارد گشتن از خود مرد اوست

راست میخواهی حقیقت مرد اوست

۶

چون گذشتم از گذرگاه هلاک

راست گویی بود خوابی سهمناک

۷

ماچو از غم هم امانی داشتیم

با ملک سوری جهانی داشتیم

۸

گاه فالی بر فتوحی می‌زدیم

گاه در خلوت صبوحی می‌زدیم

۹

دُردیی بر درد دل می‌ریختیم

شوری از تلخی همی انگیختیم

۱۰

هر دو در هجران جانان ناشکیب

هر دو را پای توقف در رکیب

۱۱

او ز یک سو بر کشیده ماه ماه

من ز دیگر سو به زاری آه آه

۱۲

او به ظاهر یاد کردی زار زار

من پای خود ملازم پیش یار

۱۳

خوردی از تیمار دل پیوسته راح

کردی اشعار فراقی اقتراح

۱۴

بر دوام آری مدام ار نامدام

یک زمان بی ما نبودی والسلام

۱۵

او از آنجا شد سوی دهخوارگان

مافرو ماندیم چون بیچارگان

۱۶

بعد ماهی چند با ارّان رسید

کس مبیناد آن قیامت کو بدید

۱۷

چون صدف پرورده دُرّی شب‌چراغ

یا چو دهقان نوجوان سروی به باغ

۱۸

دُر فلک بر بود از درجش فکند

سرو را باد اجل از بن بکند

۱۹

عمر دهقان باد تا صد سرو باز

در ریاض عیش بنشاند به ناز

۲۰

خاک همچون گربۀ فرزند خوار

می‌خورد فرزند خود را زار زار

۲۱

کس نخورد از خوان گیتی لقمه ای

کش برون نامد ز حلقش نقمه ای

۲۲

پیشۀ گردون دون گردند گیست

هر که دل بندد درو خر کند گیست

۲۳

هر که با دنیا بزرگی پیش کرد

بیشتر خردش به دست خویش کرد

۲۴

عاقلان خویشتن بین جاهلند

در جهان بینندگو گر عاقلند

۲۵

آنکه عاقلتر ازو غافلترست

پس برو گیرند کو عاقلترست

۲۶

چون به محشر رشته سر با سر کشد

غافل از عاقل عقوبت کم کشد

۲۷

از نزاری یک نصیحت گوش کن

عقل را زان پس لقب مدهوش کن

۲۸

هر که حالی نقد خود را نقد کرد

نو عروس آخرت را عقد کرد

۲۹

وآنکه علم اولین و آخرین

برد و نقدش نیست شد در اسفلین

۳۰

گر ازین بهتر نصحیت کس کند

نام من باید که عقل اخرس کند

۳۱

گر ز داعی بشنوی مقبل شوی

زنده جان گردی و روشندل شوی

۳۲

در ربیع الاخر از کیتوی کرخ

ای که روی کس مبادا سوی کرخ

۳۳

رأیت مخدوم اعظم بازگشت

اختر عیش از در غم بازگشت

۳۴

اردو اندر گو کچۀ تنگیز بود

راستی را موضعی خوش نیز بود

۳۵

تا برون از یرت کیتو آمدیم

هفته ای را سوی اردو آمدیم

۳۶

برکنار بحر چادرها زدیم

وقت وقتی نیز ساغرها زدیم

۳۷

ممتحن در آرزوی همدمی

مجمع غم گشته چون من بی غمی

۳۸

دل به سوی آشنایی مضطرب

برده هر روزی به امیدی به شب

۳۹

هر که در غربت بود بی آشنا

غرقۀ بیگانه باشد ز آشنا

۴۰

به ز ملک پادشاهی یافتن

در غریبی آشنایی یافتن

۴۱

با تو در تیمار غربت ای پسر

همدمی بهتر ز صد همیان زر

۴۲

بار باید وقت گشتن در بسیط

یار چون کشتیست غربت چون محیط

۴۳

هر که بی کشتی درین بحر عمیق

رفت نبود غیر تسلیمش طریق

۴۴

زندگانی خواهی ای دل زنده یار

مرد غربت را دمی دل زنده دار

۴۵

از بلا دادن غریبی را فرج

بهتر از کردن به پای لنگ حج

۴۶

برکند دولت بر آن ویرانه راه

که اندرو دادی غریبی را پناه

۴۷

حقّ آبی بر غریبی مستمند

ز آتش دوزخ فرو شوید گزند

۴۸

بعد روزی چند چتر چرخ سای

بر گرفت اختر به پیروزی ز جای

۴۹

کوچ را از گو کچه تا کردیم ساز

سوی ایران رخت بر بستیم باز

۵۰

تنگ راهی چون دل مجروح داشت

چون شب من صبح منزل دور داشت

۵۱

خارها چون نیش هجران برگزند

عقبه ها چون همت عاشق بلند

۵۲

بر سر هر کُه که منزل داشتیم

ز آسمان تا بر زمین ره داشتیم

۵۳

گر به قامت هیچ برتر بودمی

از سر کیوان کله بر بودمی

۵۴

آسمان بالای زیر هر سره

چون نمودی در میان هر دره

۵۵

بر فراز ژرف چاهی سهمناک

چادر ازرق کشیده چاک چاک

۵۶

حوش مقامی یافتم حاجین به راه

آفرین احسنت نزهت جایگاه

۵۷

سبزه زار و چشمه سارش بی قیاس

بلبل و دراج و سارش بی قیاس

۵۸

طول و عرض و یمن و یسرش بیشه بود

لایق باران خلوت پیشه بود

۵۹

بودم از بس ناگزیری آرزو

یک صبوحی با نصیری آرزو

۶۰

زان کُهستان چون بیابان آمدیم

ز آسمان در دشت ارزان آمدیم

۶۱

رأیت کشورگشا در سلخ ماه

چارشنبه در سرای آمد به راه

۶۲

هشتم ماه جمید الاخرین

روز جمعه ساعت با آفرین

۶۳

لشگر از منصوریه برخاست باز

عازن در بند شاه سرفراز

۶۴

دشت ارّان از سپاه ترک پر

قرب یکمه می‌گذشت از آب کر

۶۵

خواجه در پیش از حد شروان برفت

تا زیارتگاه بر وایان برفت

۶۶

شمس گردون باز چون بر شب شکست

شمس دین بعد از زیارت بر نشست

۶۷

روز دیگر را به باکو بد نزول

همچنان من در عقب اینک فضول

۶۸

آمد از باکو به یک شنبه به در

تا به پای برمکی روز دگر

۶۹

برمکی محروسه ای بس محکمست

وز شمالش برکنار قلزمست

۷۰

مرغزاری خرم از سر تا به پای

موضعی انده گسار و دلگشای

۷۱

اتفاق افتاد بی تردامنی

آن شبم با تاج منشی یک منی

۷۲

آمدیم از برمکی مست خراب

اسب تازان تا کنار مرده آب

۷۳

مدت ده روز لشگر می‌گذشت

تا به دربند از سپه پر کوه و دشت

۷۴

زان سوی دربند تا یک هفته راه

پیش آب ترک جمع آمد سپاه

۷۵

جنگ می‌جستند با منگو تمور

وقتش اما دیر بود و راه دور

۷۶

زخم نیزه بود و برف و ز مهریر

صبر می‌بایست کردن ناگزیر

۷۷

بازگشتند از کنار آب ترک

بر سر ایشان شدن کردند ترک

۷۸

قلعه اینق ازین دیگر طرف

تیر تقدیر فلک را شد هدف

۷۹

لکزمان قومی در و عاصی بدند

از قضا با پادشه یاغی بدند

۸۰

از تغافل پنبه شان در گوش بود

خون آن بیچارگان در جوش بود

۸۱

تا برآورد از برای اعتبار

دولت قهار از آن دو نان دمار

۸۲

عالمی در معرض امید و بیم

مانده در گرداب دریایی عظیم

۸۳

ما ازو خود را برون انداختیم

تا به باکو روز و شب می‌تاختیم

۸۴

سی چهل روز اندران ویرانه جای

باز خواهم آن چهل روز از خدای

۸۵

برنیاوردیم سر از جیب غم

خاطر شوریده و طبع دژم

۸۶

گه به مانده سر به زانوی اسف

گاه شوریده از ملامت کف به کف

۸۷

برنشانده لشگر غم بی عدد

داده ز آب چشم دریا را مدد

۸۸

گرم رو بر خوان آهم برق وار

موج زن طوفان چشمم اشکبار

۸۹

جان من سوزان در آتشدان تن

جان من رفت ای دریغا جان من

۹۰

ای دل آخر چند گویم توبه کن

اعتبار از طالع اعجوبه کن

۹۱

بر لب قلزم به غم پیوسته ای

قلزمی دیگر درو در بسته ای

۹۲

به ز باکو منزلی ناید به دست

تا درو میری درو باید نشست

۹۳

خبره در دریای قلزم مینگر

روز و شب پیوسته بر خود میشمر

۹۴

خویشتن یکباره در دریا فکن

یا ز باکو رخت بر صحرا فکن

۹۵

شکر روز خوشدلی کم کرده ای

قید پای بخت محکم کرده ای

۹۶

خواب غفلت می‌کنی بیدار شو

آخر از خمر خطا هشیار شو

۹۷

دزد نفس شوخ را بردار کن

یا در حق گرد و استغفار کن

۹۸

آب دریا کرد چون آبیت زرد

دود نفط آخر دماغت پر نکرد

۹۹

غم مخور گر دود نفطت میگزد

نفط اگر در خود زنی هم می‌سزد

۱۰۰

موج غم بر کشتی جان می‌زند

بار دل بفکن که کشتی بشکند

۱۰۱

باد می پیمایی و سر می‌کشی

بادبان عمر بر سر می‌کشی

۱۰۲

پیش طوفان بادبان بر کرده‌ای

وز تنور خشک لنگر کرده‌ای

۱۰۳

غافلی از صید و دام روزگار

شست بین ای همچو ماهی لقمه خوار

۱۰۴

تا بکون پس خوردنی خوش نیست خیز

پا بکون وا زن چو غازی وا گریز

۱۰۵

گرد گردون برمگرد ای بی‌خبر

بازی گردون نمی‌دانی مگر

۱۰۶

این همه بگذار اگر بیرون جهی

از عذاب کیک باری وارهی

۱۰۷

چند گویم با تو چون مقصود نیست

در تو گویی از خرد موجود نیست

۱۰۸

همچنین جان می‌کن و خون می‌گری

کنج باکو گیر تا خون می‌خوری

۱۰۹

عاقبت فضل خدا توفیق داد

در همه حال از خدا توفیق باد

۱۱۰

ایلچی آمد که اردو بازگشت

سوی در بلحین ز برمک برگذشت

۱۱۱

مژده آوردند ما را بر نجات

مژده‌ای کز وی بیفزاید حیات

۱۱۲

روز دیگر کوچ را برساختیم

شهر چون پالیز وا پرداختیم

۱۱۳

همچو مرغی کز قفس گردد خلاص

یا چو خونی کش ببخشند از قصاص

۱۱۴

هر دو منزل را یکی کردیم و چست

تا پلی کانرا چنان بر کور بست

۱۱۵

آقه ما بعد از آن با نوکران

رفت پیش صاحب صاحبقران

۱۱۶

غره شعبان سه شنبه چاشتگاه باده

باده‌شان فرمود دادن پادشاه

۱۱۷

صاحب آنگه عزم ارّان کرد باز

پای از آنجا در رکاب آورد باز

۱۱۸

پرتگاه ابن مولانا نصیر

صدر دین آن بی همال بی نظیر

۱۱۹

پیش آب کور بد نزدیک راه

برنشستیم و شدیم آنجا پگاه

۱۲۰

چند روز آنجا بر آوردیم دست

عیش‌ها کردیم و در خلوت نشست

۱۲۱

با شهاب الدین فتوح ای خوش فتوح

بس بکردیم از صبوح ای خوش صبوح

۱۲۲

نادر دور زمان ابن الخطیب

سردَه مجلس علی رغم رقیب

۱۲۳

کی به دست آرم چو او یار دگر

از خدا می‌خواهمش بار دگر

۱۲۴

هفته ای بودیم باهم در صبوح

بر ملاقات شهاب الدین فتوح

۱۲۵

بی‌خبر کردیم از آنجا عزم راه

کس نکرد این توبه یا رب از گناه

۱۲۶

خوشتر از فردوس بزمی داشتیم

نقد وقت از کف چرا بگذاشتیم

۱۲۷

قطع و وصل دوستان وقت وداع

تلخ تر از قطع جان وقت نزاع

۱۲۸

یک نور نور از یرت ایشان آمدیم

وز پل یرغو در ارّان آمدیم

۱۲۹

بر مبارک غرّه ماه صیام

قصه در بند باکو شد تمام

۱۳۰

در سرا بودیم تا عشرین صوم

بر نشستیم از سرا آنگه به قوم

۱۳۱

التمغا شد که آقا تا به کیل

باز بیند جمع و خرج اردبیل

۱۳۲

چون گداز کردیم بر آب ارس

بعد روز پنجمین را ز آن سپس

۱۳۳

آمدیم اندوهگین در اردبیل

مردمش را سرکوبند ا به بیل

۱۳۴

اندرو همچون سنان بی حاصلی

زین سبک مغزی گران‌جان عاقلی

۱۳۵

گفتم آخر گر سنان از من بخست

قلتبان دیگر آوردم به دست

۱۳۶

خویشتن مشغول گردانم بدو

ور سنان انصاف بستانم از و

۱۳۷

عذر او زین باز باید خواستن

دفتری دیگر فرو آراستن

۱۳۸

گرچه زو گفتن جگرخواری بود

هر چه باشد به ز بیکاری بود

۱۳۹

بعد ازین چون با خرد کردم خطاب

ننگش آمد نام او اندر کتاب

۱۴۰

با دل آنگه گفتم ای بسیار گوی

از گنه تا چند استغفار گوی

۱۴۱

بس که کردی در طریق هزل سیر

تا توانی ذکر یاران کن به خیر

۱۴۲

ور نداری از خطا گفتن گزیر

دامن جان سنان محکم بگیر

۱۴۳

ترک غافل کن چه می‌خواهی ازو

بر سنان زن گر به اکراهی ازو

۱۴۴

یک زمان رمح صبا بر کار کن

وز سنان جان سنان افکار کن

۱۴۵

کم بهاتر از سنان نبود سه نان

ور سه نان بهتر توان دید از سنان

۱۴۶

مردک احاد زشت سرد حشو

نه نما در طبع آن غرزن نه نشو

۱۴۷

از گرانی همچو کوهی معتبر

وز سرش تا پای در خورد تبر

۱۴۸

پوستی در استخوان پیکرش

همچو خنبی بر سر سیخی سرش

۱۴۹

روبهی اما دمی دارد چو شیر

آتشی اما چو یخ افسرده سیر

۱۵۰

مستراحی در بغل دارد نهان

لیک از گندش عفونت در جهان

۱۵۱

گردنش زیر که سر ناپدید

اهرمن لاحول کردش تا بدید

۱۵۲

نی غلط ملجأ مآبش کرده اند

عبده حقا خطابش کرده اند

۱۵۳

صورت ابلیس بر دیوارها

دیده ای آورده در پرگارها

۱۵۴

صورتش در جنب نقش روی او

صورت یوسف بود پهلوی او

۱۵۵

صورتش گر زانکه تا محشر کشند

جمله نقاشان عجب گر برکشند

۱۵۶

گر بگورستان بگرید بی مگر

مردگان از هول بردارند سر

۱۵۷

ور بمیرد چون بخندد در سعیر

شعله آتش کند چون ز مهریر

۱۵۸

سامری در جنب او موسی وقت

مالک اندر عرض او عیسی وقت

۱۵۹

کرده چون گبران ستیز آیین خود

بر جهودی ختم کرده دین خود

۱۶۰

خورده از تبریزیان سیلی و لت

وز قهستان و عمل در معزلت

۱۶۱

در سقرلق کز درش میراندند

جمع یاران خر سرش می‌خواندند

۱۶۲

خرسری زان روسبی زن ساختند

سوزنیِّ دیگر از من ساختند

۱۶۳

بخیه بر روی هجا انداختم

دفتری بر نام او پرداختم

۱۶۴

اَوحَد کاتب روانش تازه باد

در جهان از وی بسی آوازه باد

۱۶۵

جامه در ارّان به رویش در کشید

مست بود و خفته ریشش بر برید

۱۶۶

باز در تبریز آمد پیش من

تا به دست آرد دل بی‌خویش من

۱۶۷

بامنش هر چند زاری می‌نمود

چون کدین بر آهن افسرده بود

۱۶۸

بر سنان رحمت نه بر کافر کنم

زو بتر باشم برو رحم ار کنم

۱۶۹

حیف باشد مرحمت بر فاسقی

گر ببخشایند هم بر عاشقی

۱۷۰

بر گرفتاری که بی یاور بود

جای رحمت باشد ار کافر بود

۱۷۱

خود مرا والله دلی باشد رحیم

از همه خلق از عوان در تا یتیم

۱۷۲

بر عوان از جهل او رحم آیدم

بر یتیم از بی کسی بخشایدم

۱۷۳

کس ندانم مانده در بی حاصلی

کم نسوزد دل برو از بیدلی

۱۷۴

زان سوی زنگان به یک منزل بدیم

روز دیگر از هوا غافل بدیم

۱۷۵

باده در سر بر نشستیم از پگاه

مست لایعقل برون آمد به راه

۱۷۶

چله بود و زخم سرما ناگهان

تیره از ابر سیه روی جهان

۱۷۷

برف و باد سرد بر ما زور کرد

جمله چشم راه بینان کور کرد

۱۷۸

هریک از سویی عنان برتافتند

از قضا ویران دهی دریافتند

۱۷۹

ترکمانی چند صحرایی درو

آمدیم القصه در کنجی فرو

۱۸۰

دختری دروی چو سرو آزاد بود

راستی شیرین صد فرهاد بود

۱۸۱

گر ز حسن او کنم شرحی قیاس

دفتری نو بایدم کردن اساس

۱۸۲

سرو قدی گلرخی نسرین بری

یکدشی مردم کشی غارت گری

۱۸۳

بود با آن قوم چون بیگانه ای

باز جستم حالش از همخانه ای

۱۸۴

گفتمش این گنج ازین ویرانه نیست

آفتابست او و چرخ این خانه نیست

۱۸۵

هرگز آخر حوز در دوزخ که دید

مرغ کوه قاف را در فخ که دید

۱۸۶

چون از آنجا گشته جان و خسته تن

مانده چون یعقوب در بیت الحزن

۱۸۷

یوسف گم کرده را نادیده روی

روی در اهرمنی کین هست شوی

۱۸۸

پیر زالی اندر آن ویرانه بود

گفتمش باید مرا این ره نمود

۱۸۹

زال گفت او قصه ای دارد دراز

چون کنم این قصه را سر با تو باز

۱۹۰

گفتم از بهر خدا بر گوی راست

تا گمان من صوابست ار خطاست

۱۹۱

گفت هست این پیر صاحب خانه را

آن پسر و او شوهر این دردانه را

۱۹۲

این پسر آشفته شده بر روی او

گشت مجنون سالها در کوی او

۱۹۳

وین صنم را با هزاران خواسته

صد بزرگ از پیش و پس برخاسته

۱۹۴

چون پسر را دید در عین هلاک

پیر مسکین هر چه بودش جمله پاک

۱۹۵

از پی کار پسر ایثار کرد

تا پدر بر عقد دخت اقرار کرد

۱۹۶

دختر این ساعت به سالی می‌کشد

تا ز شوهر خویشتن را می‌کشد

۱۹۷

وین پسر را حالتی مشکل فتاد

دست بر دختر نمی یارد نهاد

۱۹۸

راز چون بگشاد با من پیره زال

بسته بود آن عاجز بیچاره حال

۱۹۹

گرچه بود انصاف دادن را دریغ

آفتاب روشن اندر تیره میغ

۲۰۰

تابه اکنون هر چه زو یاد آیدم

دل بران بیچاره می‌بخشایدم

۲۰۱

نیستی و هستی اندر باخته

ناشده کام و مرادش ساخته

۲۰۲

نامراد و بی مراد از وی عجب

بر لب کوثر نشسته تشنه لب

۲۰۳

زان عمل کو را بود بر کار راست

بی خبر بودم خدا بر من گواست

۲۰۴

گرنه تقصیری ز من جایز نبود

گر به مژگانم ببایستی گشود

۲۰۵

من خود این بند آزمودم چند سال

بر نگفتم با کسی از شرم حال

۲۰۶

مدتی بایستم این محنت کشید

تاجوانمردی به فریادم رسید

۲۰۷

حال این دلداده و آن دلنواز

گفتم القصه به یاران جمله باز

۲۰۸

دوستی گفتا سقنقوریم هست

بر نمی خیزد جزین خیرم ز دست

۲۰۹

گفتمش عیسی بباید مرده را

جان نمی باید سقنقور خورده را

۲۱۰

اولش جان در تن ای هشیار کن

وز سقنقور آنگهی بر کار کن

۲۱۱

از علاجی کان خلاف علتست

مار پنهان در لحاف علتست

۲۱۲

هفته ای در اردبیل آن تیره خاک

آب رز خوردیم دل اندیشه ناک

۲۱۳

خوش حریفی اهل مردی یافتم

اندکی تسکین دردی یافتم

۲۱۴

اصلش از ری ورنه آن کز ری بدی

اردبیلی آدمی سان کی بدی

۲۱۵

خاطرم فی الجمله دیگر می نخواست

مختلف شد طبعم از میزان راست

۲۱۶

گر به دردی درد دل ساکن شود

درد دل ساکن به جان ممکن شود

۲۱۷

من میان جمع چون دیوانه ای

دوستان هریک به کف پیمانه‌ای

۲۱۸

گر به زاری گر به زور آن انجمن

می‌نیارَستند دادن می به من

۲۱۹

ز آتش می همچو نی بگداختم

نیم جانی خویشتن بر ساختم

۲۲۰

یار رازی دست بر نبضم نهاد

گفت در طب اندکی دارم بیاد

۲۲۱

نیک یک ساعت تأمل کرد و پس

گفت این علت تو میدانی و بس

۲۲۲

نبضت اندر تندرستی بس نکوست

علت دل را تو میدانی و دوست

۲۲۳

من سر از خجلت پیش انداخته

خویشتن جای دگر برساخته

۲۲۴

زان کرامت گر چه ظاهر بود راز

حالتی کردم که نتوان گفت باز

۲۲۵

عقل سودایی نبود و تن نحیف

رنج مستولی نبود و دل ضعیف

۲۲۶

ضعف مغز و ضعف شخص و ضعف دل

وز قدم درمانده تا گردن به گل

۲۲۷

تا به مرگ از من میان یک موی نه

جز نهادن سر ببالین روی نه

۲۲۸

چون بیفتادم طبیبی خواندند

بر سر بالین من بنشاندند

۲۲۹

نبضم اول چون فرود آمد بدید

و ز سر قدرت برویم بنگرید

۲۳۰

بر مزاجت گفت سردی غالبست

جمله گرمی خور که آنرا طالب است

۲۳۱

با دلم گفتم ببین کین زشت سرد

میدهد محرور را گرمی بخورد

۲۳۲

کاهو و کسنی همی باید مرا

انگبین و تمر فرماید مرا

۲۳۳

گفت بر گو تا چه داری آرزو

گفتمش مرگ تو ای بیهوده گو

۲۳۴

آرزوی من چه باشد روی دوست

علت من زندگی بی روی اوست

۲۳۵

او همی افسردگی می‌کرد و من

از درون آتش زده در پیرهن

۲۳۶

در خود افتادم چو آتش در گیاه

روی سوی دوستان کردم که آه

۲۳۷

گفتم آخر زین گرانجان الغیاث

زین جهود نامسلمان الغیاث

۲۳۸

مالکست این روسبی زن نی طبیب

هین که جان بستاند از من عن قریب

۲۳۹

اندرین موضع طبیب آن حاذقست

کو به من گفت این سبکدل عاشقست

۲۴۰

جز حکیمان صلاح اندیش را

ز آدمی مشمر صلاح خویش را

۲۴۱

باز گفتن زین غرض آنست و بس

تا ندانی هر طبیبی را به کس

۲۴۲

گرنه ز اول در خرافات آمدی

پیش من صاحب کرامات آمدی

۲۴۳

دردمندی را قدم مجروح بود

بر سرش مرهم نمی‌بد هیچ سود

۲۴۴

کار نادانسته ای دانا مکن

جهل پنهان کرده را پیدا مکن

۲۴۵

اولین تشخیص باید پس علاج

تا بیاید استقامت در مزاج

۲۴۶

تا نپرسد ار نگویی بهترست

مرد در زیر زبان دانش درست

۲۴۷

تا زبانش کوته از باطل بود

عالمش خوانند اگر جاهل بود

۲۴۸

گوهرت در کام کانست ای عزیز

گر بیندازی نیرزد یک پشیز

۲۴۹

چون بمتین تفکر آن گهر

از میان کام کان آری به در

۲۵۰

هر دو عالم با همه زیب و بها

هست از آن یکدانه گوهر را بها

۲۵۱

درّ دندان در دهان باشد پسند

چون برون کردند می‌باید فکند

۲۵۲

بی زبانی لایق است از مرد هوش

زآنکه نادان خود نیارد بد خموش

۲۵۳

زود بنماید هنر آشفته رأی

همچو آن نادان طبیب ژاژخای

۲۵۴

بعد روزی چند چون در ماندم

آیت تسلیم بر خود خواندم

۲۵۵

گفتم آخر گر بخواهد کشتنت

گرد پای خم بیاید گشتنت

۲۵۶

شد ز بی‌خوابی وجودم همچو نال

چند خواهی پختن ای خام این خیال

۲۵۷

راستی کارم به جان آمد عظیم

برگرفتم خاطر از امید و بیم

۲۵۸

کرد بی‌خوابی به یک بارم هلاک

وز دماغم عقل بیرون برد پاک

۲۵۹

مرغ و ماهی خفته شب‌های دراز

تا سحر چشمم به زاری مانده باز

۲۶۰

بر خدا یک شب شفیع انگیختم

خاک بر خون جگر آمیختم

۲۶۱

تا مگر آسایشی بینم ز خواب

چون ز بیداری ندیدم جز عذاب

۲۶۲

گفتم ای پروردگار جن و انس

خون دل تا کی خورم بی یار جنس

۲۶۳

چون چنین بی یارم ای ذوالمن ببخش

یک دمم خوابی بده بر من ببخش

۲۶۴

هم در آن شب شد دعایم مستجاب

ساعتی بی‌خود فرو رفتم به خواب

۲۶۵

آنچه من دیدم به خواب از روزگار

باز نتوان گفت یارب زینهار

۲۶۶

خویشتن را در سموم و زمهریر

یافتم مطلق بگویم در سعیر

۲۶۷

در هراسیدم برون رفتم ز جای

پا ز بالین یافتم بالین ز پای

۲۶۸

چون به خود باز آمدم بعد از هراس

حق تعالی را بسی گفتم سپاس

۲۶۹

شکر کان طوفان به بیداری نبود

سخت هولی بود بیداری نبود

۲۷۰

نی غلط گفتم خطا کردم که بود

عین بیداری و در خوابم نمود

۲۷۱

آفرین آسایش و احسنت خواب

زهره پر خونم از هیبت شد آب

۲۷۲

آمدم چون آمدم اندک به هوش

اندر آن تاری شب آوازی به گوش

۲۷۳

کای نزاری آزمودی بارها

خویشتن بینی مکن در کارها

۲۷۴

از خدا چیزی به زاری

خواستن وز پی آن قاصدا برخاستن

۲۷۵

غایت جهل است و حد احمقی

پس رضاده گر توکل بر حقی

۲۷۶

از خدا چیزی که خواهی می‌دهد

لیک اندر شهد حنظل می‌نهد

۲۷۷

هر چه خواهی از خدا باشد حرام

تا نخواهی جز خدا را والسلام

۲۷۸

گفتم القصه کذا از دست رفت

بایدم یکبار دیگر مست رفت

۲۷۹

یک دمی کف بر کف ساقی زنیم

هرچه بادا باد بر باقی زنیم

۲۸۰

امتحان را یک منی بر دم به کار

بر امید آنکه باشد سازگار

۲۸۱

همچو خواب آن نیز هم بر ما شکست

بی جگر کس را نداد این لقمه دست

۲۸۲

بامدادی باده در سر داشتم

سر ز خواب بیخودی برداشتم

۲۸۳

آمدم بیرون زمانی از وثاق

خاطری پر غم دلی پر اشتیاق

۲۸۴

پیش راه من سگی استاده بود

بر دگر سگ مهربانی می‌نمود

۲۸۵

همچو معشوقی که بر عاشق به ناز

مهر می‌ورزید اینت ای دلنواز

۲۸۶

حالتی ظاهر شد آن ساعت مرا

دوستی حاضر شد آن ساعت مرا

۲۸۷

گرچه از سگ باز گفتن ناخوش است

لیک از آن سگ در درونم آتش است

۲۸۸

گفتم ای دل آخر از سگ کمتری

گر دلی داری چرا بی دلبری

۲۸۹

آخر از سگ مهربانی باز جوی

مهربانی سگ آخرباز گوی

۲۹۰

گر سگی را مهربانی در دلست

آدمی نامهربان بر باطل است

۲۹۱

بر سگ ار مهر آوری بهتر بود

زآنکه دل بی مهربان در بر بود

۲۹۲

هر که او را مهربان نبود به کف

از سگان بد برو باشد شرف

۲۹۳

یار بگذاری نزاری لاجرم

خون دل میخور به زاری لاجرم

۲۹۴

زندگانی چیست ای بی‌همنفس

زندگانی آنکه با یارست و بس

۲۹۵

در جهان می‌گرد چون سگ دربه‌در

نیست فرقی از تو تا سگ سر به سر

۲۹۶

رشک میبر بر سگان ای سگ منش

همچو سگ می‌کش ز دو نان سرزنش

۲۹۷

چون عطارد تا کی از تر دامنی

گاه مردی کردی و گاهی زنی

۲۹۸

آخر از پروین بیاموز اتفاق

چون بنات النعش تا چند از نفاق

۲۹۹

از دو پیکر چون نگیری اعتبار

می نباید بردنت دوری ز یار

۳۰۰

کس نکردست این ستم بر خود که تو

بد چنین راغب نشد بر بد که تو

۳۰۱

گر دلت آزرده شد خود خسته ای

ور کژست این پرده خود بر بسته ای

۳۰۲

شاخ اگر پست‌ست در باغ ار بلند

خویشتن پرورده ای بر کس مبند

۳۰۳

طالع ار مسعود اگر منحوس بود

خود گرفتی از پشیمانی چه سود

۳۰۴

تیر مقصود از هدف دور اوفتاد

خود خطاکردی نظر وقت گشاد

۳۰۵

خود برانیدی و شد بر اوج باز

ریش میکن گر نباید بیش باز

۳۰۶

چون به دست خود تبر برپا زنی

پس بر آهنگر چرا لعنت کنی

۳۰۷

آتش اندر بیشه خود افروختی

خون گِری اکنون که رختت سوختی

۳۰۸

جز که بر تقدیر بندی هیچ عذر

نیست کمتر بهم بر پیچ عذر

۳۰۹

این بود گر گویی آبشخور مرا

برد ازین کشور بدان کشور مرا

۳۱۰

ورنه بر کاری نمی بینم ترا

روی بازاری نمی بینم ترا

۳۱۱

از کجایی در چه کاری کیستی

نه تو می‌دانی نه من بر چیستی

۳۱۲

این علامت را بگو تا نام چیست

وین قیامت را بگو کانجام چیست

۳۱۳

گر چه کار ناپسند آغاز اوست

آخر این درد نکونامی نکوست

تصاویر و صوت

نظرات