عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۱۰۴

۱

عزم کجا کرده‌ای باز که برخاستی

موی به شانه زدی زلف بیاراستی

۲

ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی

سرو که قد تو دید گفت زهی راستی

۳

آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست

فتنهٔ آخر زمان خاست چو برخاستی

۴

دوش در آن سرخوشی هوش ز ما می ربود

کاسه که میداشتی عذر که میخواستی

۵

پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد

باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی

تصاویر و صوت

نظرات