عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۱۷

۱

رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت

چه چاره سازم از این پس چو چاره‌ساز برفت

۲

سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست

نموده روی به بیچارگان و باز برفت

۳

به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون

که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت

۴

جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق

دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت

۵

ز منع خلق از این بیش محترز بودم

کنون حدیث من از حد احتراز برفت

۶

دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر

برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت

۷

عبید چون جرست ناله سود می‌نکند

چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
نریمان
۱۳۸۹/۰۸/۳۰ - ۰۳:۲۹:۲۱
در بیت 4 "قصه" به جای "غصه" صحیح تر بنظر میرسد.چرا که اولا شوق اندوهی ندارد و دو از آن "قصه شوق" عاشق دراز است و سه اینکه "قصه" با "زلف" و "دراز" ایهام تضاد دارد چه در زبان عرب (اگر اشتباه نکنکم) "قص"به معنای کتاه کردن (مو) است.
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.