عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۲۱

۱

دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست

دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست

۲

مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو

شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست

۳

دلا بکوش مگر دامنش به دست آری

که وصل بی‌طلب و انتظار ممکن نیست

۴

من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود

من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست

۵

در آن دیار که مائیم حالیا آنجا

مسافران صبا را گذار ممکن نیست

۶

عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان

بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۰۵/۲۳ - ۱۳:۰۳:۳۴
عبید نیز شهر بند هوای جانان بوده است و بی عشق اموراتش !! نمی گذشته است.