
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۲۹
۱
نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
۲
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدگر صفائی هست
۳
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
۴
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
۵
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
۶
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
نظرات