
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۳۶
۱
تو را که گفت که با ما وفا نشاید کرد
دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
۲
غلام لعل لب تست جان شیرینم
چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
۳
به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت
به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد
۴
میان موی و میان تو نکته باریکست
در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد
۵
هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند
هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد
۶
حدیث درد دل مستمند و سینهٔ ریش
حکایتی است که در سالها نشاید کرد
۷
مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد
که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد
تصاویر و صوت


نظرات
سهیل