
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۳۹
۱
دوش اشکم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
۲
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشکریزان ناله را چون میکشید
۳
گاه اشکش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
۴
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشکر از بهر شبیخون میکشید
۵
دید آن چشم بلابین دمبهدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
۶
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
۷
غمزهاش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
تصاویر و صوت


نظرات