
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۴
۱
در ما به ناز مینگرد دلربای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
۲
بیجرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
۳
با هیچکس شکایت جورش نمیکنم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما
۴
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما
۵
هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او
دیوانه میشود دل آشفته رای ما
۶
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما
۷
شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک
او میکند همیشه خرابی بجای ما
تصاویر و صوت


نظرات
کسرا