
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۵۱
۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
۲
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
۳
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
۴
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
۵
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
۶
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بیبرگ و نوائی تا چند
۷
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
نظرات
امیرحسین