
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۵۲
۱
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
۲
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
۳
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
۴
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
۵
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
۶
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
نظرات