
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۵۴
۱
وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
۲
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
۳
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
۴
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
۵
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
۶
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
۷
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
نظرات