
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۶۳
۱
دل همان به که گرفتار هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد
۲
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر امید دوائی باشد
۳
دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
نشناس اینکه به از میکده جائی باشد
۴
هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن
بوریائی که در او بوی ریائی باشد
۵
صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست
آن که با بادهٔ صافیش صفائی باشد
۶
پیر میخانهام از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد
۷
چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید
هر که را دل متعلق به هوائی باشد
نظرات
رویا-چاووش
امیر خدائیان
مجتبی
مجتبی
بابک بامداد مهر