
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۶۷
۱
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
۲
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
۳
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
۴
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
۵
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
نظرات
حمیدرضا