
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۷۰
۱
با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
آخر نشد میانهٔ ما ماجری هنوز
۲
ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم
وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز
۳
بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد
رحمت نکرد بر دل مسکین ما هنوز
۴
از کوی دوست بیخود و سرگشته میرویم
دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوز
۵
بوسیست خونبهای من و لعل او مرا
صد بار کشت و میندهد خونبها هنوز
۶
دل در شکنج طرهٔ پر پیچ و تاب او
مانده است در کشاکش دام بلا هنوز
۷
مسکین عبید در غم عشقش ز جان و دل
بیگانه گشت و یار نشد آشنا هنوز
تصاویر و صوت

نظرات