
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۷۲
۱
بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش
۲
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزردهایم لاجرم از روزگار خویش
۳
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
۴
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بیقرار خویش
۵
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژهٔ سیلبار خویش
۶
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
نظرات