
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۷۷
۱
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که ما در غم او بیخبریم
۲
از خیال سر زلفش سر ما پرسوداست
این خیالست که ما از سر او درگذریم
۳
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
۴
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
۵
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
۶
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
۷
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
تصاویر و صوت

نظرات