عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۷۷

۱

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم

با خبر نیست که ما در غم او بی‌خبریم

۲

از خیال سر زلفش سر ما پرسوداست

این خیالست که ما از سر او درگذریم

۳

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم

تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

۴

دل فکنده است در این آتش سودا ما را

وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

۵

عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش

وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم

۶

جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز

تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

۷

آه و فریاد که از دست بشد کار عبید

یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم

تصاویر و صوت

کلیات عبید زاکانی (موش و گربه) به کوشش دکتر محمدجعفر محجوب - عبید زاکانی - تصویر ۱۱۵

نظرات