
عبید زاکانی
غزل شمارهٔ ۸۵
۱
از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
۲
گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند
ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
۳
آنانکه راه عشق سپردند پیش از این
شبگیر کردهاند به ایشان نمیرسیم
۴
ایشان مقیم در حرم وصل ماندهاند
ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم
۵
بویی ز عود میشنود جان ما ولی
در کُنْهِ کار مجمرهگردان نمیرسیم
۶
چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم
لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم
۷
در مسکنت چو پیرو سلمان نمیشویم
در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم
۸
همچون عبید واله و حیران بماندهایم
در سر کارخانهٔ یزدان نمیرسیم
تصاویر و صوت

نظرات