عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۹۸

۱

بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی

کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی

۲

چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی

چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی

۳

ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی

۴

کجا ز حال پریشان ما خبر دارد

کسی که با سر زلفش نپخت سودائی

۵

ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است

مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی

۶

خیال وصل تمنی کنم همی در خواب

چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی

۷

خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید

خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی

تصاویر و صوت

نظرات