عرفی

عرفی

شمارهٔ ۱۴ - ترجمه الشوق در ستایش مولای متقیان علی علیه السلام

۱

جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار

نیافتم که فروشند بخت در بازار

۲

کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن

که روزگار طبیب است و عافیت بیمار

۳

مرا زمانهٔ طنّاز دست بسته و تیغ

زند به فرقم و گوید که هان سری می‌خار

۴

زمانه مردِ مصاف است و من ز ساده‌دلی

کنم بجوشنِ تدبیر وهمِ دفعِ مضار

۵

ز منجنیقِ فلک سنگِ فتنه می‌بارد

من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

۶

عجب که نشکنم این کارگاهِ مینایی

که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار

۷

چنین که ناله ز دل جوشد و نفس نزنم

عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار

۸

اگر کرشمهٔ وصلم کشد و گر غم هجر

نه آفرین ز لبم بشوند و نه زنهار

۹

دلم ز دردِ گرانمایه چون جگر ز فغان

دماغم از گِله خالی چو خاطرم ز غبار

۱۰

دلِ خراب مرا مطلبی است آیتِ یأس

چو زود رفتنِ جان پیشِ نیم‌کُشته شکار

۱۱

دلم چو رنگ زلیخا شکسته در خلوت

غمم چو تهمتِ یوسف دویده در بازار

۱۲

ز سلک مدّت عمرم که روزها دزدید

که فصل شیب و شبابم گذشت در شب تار

۱۳

گلِ حیات من از بس که هست پژمرده

اجل نمی‌زند از ننگ بر سر دستار

۱۴

ز دوستانِ منافق چنان رمیده دلم

که پیش روی ز الماس می‌کنم دیوار

۱۵

برون ز صورت دیبای بالشم کس نیست

کز آستین نم اشگم بچیند از رخسار

۱۶

عجوز بختم اگر زلفکان بیاراید

سفید گردد زلفین شاهدان تتار

۱۷

کدام فتنه بشب سرنهاده بر بالین

که صبحدم نشد از خواب، روی من بیدار

۱۸

جراحتم چو بخارد بعزم خاریدن

پلنک ناخن، گردد زمانه خونخوار

۱۹

وگر طبیب دهد ناگوار دارویی

کند بشیره دندان مارنوش گوار

۲۰

و گر ز بوتهٔ خاری کُنم شبی بالش

بسعی زلزله در دیده‌ام خلاند خار

۲۱

بصید موری اگر ناوکی بزه بندم

دهان مار کند در گزیدنم سوفار

۲۲

یقین شناس که منصور از آن اناالحق زد

که وارهد ز زمانه بدستگیری دار

۲۳

شب گذشته بزانو نهاده بودم سر

که اوفتاد خرد را بر این خرابه گذار

۲۴

سری چنان که نیاری شنید بی‌سامان

غمی چنان که مبادا نصیب دیگر بار

۲۵

بدید و گفت بعالم مباد چون تو کسی

جهان بخویشتن آرای و خویشتن بیزار

۲۶

سری چنین همه رای صواب و بی‌سامان

دلی چنین همه صاف شراب و دردِ خمار

۲۷

مرض ببین و سبب جوی و خود معالجه کن

طبیب کیست، فلاطون اگر شود بیمار

۲۸

به گریه گفتمش آری طریق عقل این است

ولیک جانب انصاف خود نگه می‌دار

۲۹

کسی چگونه بسامان در آورد آن سر

که چون ز زانو برداشت کوفت بر دیوار

۳۰

بخنده گفت سراسیمگیت گم دارد

وگرنه هادیِ این ره تو بوده‌ای هموار

۳۱

رهت نمایم و برخویشتن نهم منّت

که نقدهای مرا نیست جز تو کس معیار

۳۲

تهی کن از همه اندیشهٔ خطا و بِنِه

بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار

۳۳

چه مرقد آن که بود در شکنجه تا بفلک

هوای منظر او از تراکمِ انظار

۳۴

بحیرتم که چه صنعت بکار برد که کرد

بتنگنای جهان وضع این بنا معمار

۳۵

که گر بقدر بلندی بیفکند سایه

محیط کون و مکان گردد آسمان کردار

۳۶

کتابه‌اش که بود سرنوشت عالم کون

چو بوی جامه یوسف بر دزدیده غبار

۳۷

زهی صفای عمارت که در تماشایش

بدیده باز نگردد نگاه از دیوار

۳۸

ز سقف گنبدش امسال باز می‌آید

هرآن صدا که کسی داده در حریمش پار

۳۹

چه قدر صبح شناسند ساکنان درش

که در حوالی او شام را نبوده گذار

۴۰

گر آفتاب درآید بگنبدش گویی

که در میانهٔ فانوس شد مگس طیار

۴۱

ز ذرّه‌های پریشانْ شعاع نورافشان

نجوم بی‌مددِ آسمان درو سیّار

۴۲

غبارِ فرشِ حریمش بتاجِ عرش نشست

اگر ز جنبش موری بلند گشت غبار

۴۳

گلیست در چمنِ صنعِ شکلِ قبّهٔ او

که عرش داشته بر دورِ او، ز کنگره خار

۴۴

بسی نماند که خدّام او در آمد و شد

کنند کنگرهٔ عرش با زمین هموار

۴۵

ز آستانهٔ او طعنهه‌ای نشنوده

بپایه پایه خود عرش میکند اظهار

۴۶

بگاهِ جوش زیارت در آستانهٔ او

نا آسمان بته کفش گم کند دستار

۴۷

فلک به پنجهٔ خورشید از هوا گیرد

اگر عمامه‌ای افتد ز تارکِ زوّار

۴۸

بداغِ لاله توان دید یاسمن دروی

چو بسترد ز سرش مهر سایهٔ دیوار

۴۹

دریچه‌اش بضیا دیده سهیل یمن

نشیمنش بهوا کعبه نسیم بهار

۵۰

چو صبح بیضه خورشید پرورد بشکم

گر آشیانه کند بسپریش بر دیوار

۵۱

رموز غیب مصوّر شود درو هر دم

چو خاطری که بود در تصوّر اسرار

۵۲

از آن زمان که فتادش نظر بشمسهٔ او

شد آفتاب پرست آفتاب حربا وار

۵۳

ندانم ای فلک انصاف می‌دهی یا نه

گر از هزار جفایت یکی کنم اظهار

۵۴

فرونشین بدو زانو و چین برابر، وزن

بدان صفت که دغاپیشگان دعوی‌دار

۵۵

اگر صواب نگویم بگوی و شرم مکن

که آبروی مرا نیست شرم کس در کار

۵۶

مرا بشوق چنین بینی از چنان مرقد

مرا بدست تهی بینی از چنین بازار

۵۷

نه بال روحِ قدس میدهی نه پرِّ مگس

نه سیمِ قلب دهی نه زر تمام عیار

۵۸

ازین معامله خود منفعل مباش که تو

بمور پر دهی از پای من بری رفتار

۵۹

بکاوش مژه از کور تا نجف بروم

اگر بهند بخاکم کنی و گر به تتار

۶۰

ستیزه با چو تو قاهر دلیل دانش نیست

زبان گَزیدم و کردم ز گفته استغفار

۶۱

ترّحمی بکن آخر که عاجزم، عاجز

نگاه کن که چه خون میچکانم از گفتار

۶۲

سخن چرا نبود دردناک و خون‌آلود

که تا لب از ته دل میکند بریش گذار

۶۳

مرا که دست بگیرد که زیر دست توام

مرا که کار گشاید که از تو خیزد کار

۶۴

چه هرزه گوشدم از درد دل که شرمم باد

تو کیستی که شوی دستگیر و کارگزار

۶۵

همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد

به نیم جذبه کشاند ز ورطه‌ام بکنار

۶۶

شه سریر ولایت، علیِ عالی‌قدر

محیطِ عالمِ دانش، جهانِ علم و وقار

۶۷

لغت‌نویس خرد در صحاح همّت او

بمعنی لغت اندک آورد بسیار

۶۸

مثال آینه اندیشه زنگ بردارد

گر آورد بدل دشمنش بسهو گذار

۶۹

برنگ دایره در حصر جود او هر دم

شود ملاقی آغاز انتهای شمار

۷۰

فلک بجوهر گل گفت روز میلادش

هنوز سیر کنم یا رسید وقت قرار

۷۱

ز خلق اوست که قندیل شقف بارگهش

ز نسبت دل روح القدس ندارد عار

۷۲

ز فیض خندهٔ لطفش که کیمیا اثر است

بگاه صیحه قهرش که هست صور آثار

۷۳

جحیم شاخ گلی از حدیقه احسان

بهشت برگ خسی در شکنجه عصار

۷۴

فتد چو سایهٔ حِلمش بر آفتاب سزد

که نور ازو متعدّی نگردد آینه‌وار

۷۵

نشسته شاهد خلقش بخلوتی که بود

دریچه حرمش نافِ آهوی تاتار

۷۶

چو مهر رای تو در صبحدم شود طالع

شود ز فرط تهوّع گلوی صبح فگار

۷۷

کمانِ قصدِ تُرا جذبه‌ای بُوَد که اگر

زِهَش بگوش رسانی رسد بقبضه شکار

۷۸

عبادتی که محلّی باجتهاد تو نیست

بود ز سیئه محتاج‌تر باستغفار

۷۹

ز بس بعهد تو لاغر شد از ریاضت زهد

گرفت پهلوی ناهید شکل موسیقار

۸۰

عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد

اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار

۸۱

غبار صحن و سرای تو اوج هفت‌اورنگ

شکنجِ زلف سخای تو موجِ دریا بار

۸۲

اگر نه قهر تو یاد آرد آسمان شاید

که خطِّ منطقه‌اش بر میان شود زنار

۸۳

شباب سدره طوبی شود بشیب بدل

چو منع نشو کنی از مجاری اشجار

۸۴

ز مردمک نرسد نور تا ابد بمژه

چو بشکنی حرکت در مفاصل انظار

۸۵

بهر دیار که آمد لوای عدل تو، ظلم

دهد درازیِ دستِ ستم بپایِ فرار

۸۶

بطور عالمِ معنی گشوده شوقِ کلیم

بناز و نعمتِ حُسنِ تو روزهٔ دیدار

۸۷

هنوز ناصیه آفتاب در عرق است

از آن فروغ که بر وی فشاندی از رخسار

۸۸

ز شرم نورِ جمال تو آفتاب هنوز

بهر جهت که رَوَد هست روی بر دیوار

۸۹

همه تراوشِ جودی و کاوش امید

همه نوازشِ ناموسی و گذارش عار

۹۰

محیط بر کف جود تو کرد، موج فدا

سپهر بر سر جاه تو کرد، اوج نثار

۹۱

غبار خشم تو آرایش کلاه خزان

شعار لطف تو افزایش جمال بهار

۹۲

ز شوق کوی تو پا در گلم ز عمر چه سود

هزار جان گرامی و یک قدم رفتار

۹۳

چو خیمه دوره دامانم آسمان گوئی

بصد طناب فرو بسته است و صد مسمار

۹۴

بگلخن آمده از روضه مانده‌ام محروم

که روی هندسیه با دوپای حرص فگار

۹۵

ز شوق کوی تو هرجا شوم هلاک مرا

بجای سبزه قدم بر دمد ز خاک مزار

۹۶

نه دین بجای ، نه ایمان بسوی خویشم خوان

مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار

۹۷

ز وعده ها که بخود کرده ام یکی اینست

که در طواف تو خواهم گریستن بسیار

۹۸

نثار کوی تو دارم هزار جان و هنوز

متاع من همه دست تهی است همچو چنار

۹۹

اگر زآتش شوقم شود فروغ پذیر

به سلسبیل زند غوطه مرغ آتشخوار

۱۰۰

مرا چو دیده بود ابلقی چه اندیشم

که این کرنک هرونست و آن کهَر رهوار

۱۰۱

چگونه پای کم آرم ز آسمان آخر

که بر در تو بود دایمش بر رفتار

۱۰۲

بدان خدای که در شهر بند امکان نیست

متاع معرفتش نیم ذره در بازار

۱۰۳

بجزر و مد محیط عطای او که کشد

بنیم موجه دو عالم گناه را بکنار

۱۰۴

بکنه او که تعجب نشد گران مایه

ازین که کرد ز درکش نبی بعجر اقرار

۱۰۵

بکلک او که نوشت و بسا که بنویسد

بر وی صفحه عالم سطور لیل و نهار

۱۰۶

بحاذقیکه که ز داروی حکمتش گردید

شکسته رنگ خزان و شکفته روی بهار

۱۰۷

بلطف او که زفیضش نمونه ایست بهشت

بجود اوزدیگش نمک چشی است بخار

۱۰۸

بخشم او که همش حلم اوست شعله فشان

بکنه او که همش علم اوست آینه وار

۱۰۹

بعشق او که بپهلوی جان نشاند درد

بشوق او که ببازوی دل فرستد کار

۱۱۰

بسایه علم مصطفی در آن عرصه

که آفتاب شود هم علاقه دستار

۱۱۱

بجاه او که برویش قدم گشاده نظر

بشبه او که بگردش عدم کشیده حصار

۱۱۲

به آستین کریمش که هست گنج افشان

به آستان حریمش که هست ناصیه زار

۱۱۳

بنعمت تو که اندازه را کند مغرول

بمدحت تو که اندیشه را کند ببمار

۱۱۴

بسلک یازده عقدی کز آن دو لؤلؤ نور

علی است ابر مطیر و بتول دریا بار

۱۱۵

بطایر ارنی سنج بی اثر نغمه

بلن ترانی هم ذوق مژده دیدار

۱۱۶

بعشوه ای که زلیخا برید از او کف دست

بفتنه ای که مسیحا گزید ازو سردار

۱۱۷

ببرقع مه کنعان که بود حسن آباد

بحجله گاه زلیخا که بود یوسف زار

۱۱۸

به آن متاع که گوهر فروش کنعانی

بمصر برد و لباب ز حسن شد بازار

۱۱۹

به آن دروغ که فرهاد از و شهادت یافت

به آن ترانه که منصور را کشید بدار

۱۲۰

بناقه ای که بلیلی خیال مجنون برد

بان کرشمه که لیلی بر آن نمود نثار

۱۲۱

به تیشه ای که بر اطراف صورت شیرین

همه کرشمه تراشید و ریخت برکهسار

۱۲۲

بنوش نوش ندیم صبوحی مستان

بکاو کاو کلید طبیعت هشیار

۱۲۳

بغم فروشی آسودگان شکوه طراز

بتازه رویی پژمردگان شکر گزار

۱۲۴

برنج بازوی پر نفع کاسبان ضعیف

بچین ابروی بی وجه خواجگان کبار

۱۲۵

بخستی که کند جذب طعمه از کف مور

بشهوتی که زند خال بوسه بر لب یار

۱۲۶

بگوشه گیری عنقا که جوهر فعال

ندید صورت او جز بصفحه پندار

۱۲۷

بهوشمندی آن سایه خفت نخل حیات

که دیده باز نکرد از کشاکش منشار

۱۲۸

بعقد گوشه دستار شاعران حریص

که بی برات صله سینه ایست پرآزار

۱۲۹

بدست همت من کز کنار گوشه گرفت

ز ننگ آنکه بدر یوره آشناست کنار

۱۳۰

بطبع گرسنه چشم محبت اندیشه

که جز بنعمت جود تو نشکند بازار

۱۳۱

بخاک جبهه که باد بروت عابد ازوست

بتار سبحه که صوفی ازوست در زنار

۱۳۲

بناز حسن که بندد نقاب در خلوت

بر از عشق که آید که برهنه در بازار

۱۳۳

بنکته گیری ناموس روستایی طبع

بلب گزیدن افسوس خویشتن بی زار

۱۳۴

بمردمی که بود هم طویله عنقا

بمحرمی که بود هم قبیله اسرار

۱۳۵

بگرم چشمی من در نظاره معنی

بشر مگینی من در افاده اشعار

۱۳۶

بسنبلی که بگلزار حسن می روید

نه از میانه گلشن نه گوشه گلزار

۱۳۷

بنافه ای که از آهوی صنع میافتد

بهر کجا نمکین تر بود ز چهره یار

۱۳۸

بشور قمری دستان سرای یک نغمه

که درس نکته توحید می کند تکرار

۱۳۹

بعندلیب چمن کز نوای گوناگون

لباس بوقلمون دوخت بر رخ گلزار

۱۴۰

بدود گلخن امید و دودگاه هوس

که با دماغ منش هر دور است قرب جوار

۱۴۱

به آفتاب مرا دو دریچه طالع

که نیست هیچگهش با زمانه ما کار

۱۴۲

به نیم قطره شرابی که باز می ماند

پس از پیاله کشیدن بساغر از لب یار

۱۴۳

بکان کسب که زاید بنام بذل درم

بشان نصب که دوزد بدوش عزل غیار

۱۴۴

به آستین کلیم و دریچه مشرق

به آستان کریم و پذیره ادرار

۱۴۵

بعرصه دادن شوق و به آب شستن یأس

بدستیاری توفیق و رنگ دادن کار

۱۴۶

بانبساط مکان و بامتیاز جهت

باختلاط میان و باحتراز کنار

۱۴۷

بعلت سکنات و بکوشش حرکات

بعزت حسنات و بجوشش اذکار

۱۴۸

بتوبه و به پشیمانی دل تائب

بمستی و بپریشانی سر و دستار

۱۴۹

بعیش زهره چنگی، بدرد ناله من

بفیض سرمه مکی، بگرد کوچه یار

۱۵۰

بخوی فشانی شبنم ، بخود فروشی گل

بنیزه بازی سوسن ، بدشنه سازی خار

۱۵۱

بیکه تازی وحدت بعرصه توحید

بفوج داری کثرت بمعرض آثار

۱۵۲

بدعوت لب عابد که دوخت دلق مراد

باتش دل عاشق که سوخت لوح مزار

۱۵۳

ببر شکفتن امروز و غنچه گشتن دی

بتوشه پختن امسال و نام بردن پار

۱۵۴

بشیوه دانی شهر و بساده خویی ده

بنخل بندی کشت و بخوشه چینی کار

۱۵۵

بصبح قاتم پوش و بشام اکسون باف

بصلح آب فشان و بجنگ آتش بار

۱۵۶

بهوشمندی عدل و سیاه مستی ظلم

بتر زبانی تیغ و بسر گرانی دار

۱۵۷

بکذب بی پدر و صدق آدمیزاده

بجهل بی اثر و عقل جبرئیل آثار

۱۵۸

ببخل وعده تراش و قناعت عیاش

بصدق تنگ معاش و خوش آمد جرار

۱۵۹

بناگواری نزع و بناگزیری مرگ

به بی مداری عمروبه بیوفایی یار

۱۶۰

بهزل معرکه گیر و نفاق تو بر تو

بصبر کم سخن و شوق آتشین گفتار

۱۶۱

بآبروی قناعت بذلت خواهش

بکامرانی فرصت بدولت دیدار

۱۶۲

بتنگنای گریبان بوسعت دامن

بخاکساری کفش و بنخوت دستار

۱۶۳

بداع پهلوی بیمارممتنع حرکت

بدرد زانوی جویای منقطع رفتار

۱۶۴

بحق این همه سوگندهای صدق آمیز

که نزد علم تو حاجت نداشتم بشمار

۱۶۵

که گر شود ره کوی تو جمله نشترخیز

کنم بمردمک دیده طی نشتر زار

۱۶۶

رهی ز شوق سراسیمه طی کنم که قدم

بکام تیشه نهم گرستانم از سرخار

۱۶۷

بآب مهر تو شستم گناهنامه خویش

چه غم که کاتب اعمال دارد استحضار

۱۶۸

گدای کوچه مهرت بروزگار گناه

گرفته یاج ز سلطان ملک استغفار

۱۶۹

نه در پناه ولای توام؟ چه غم که بود

معاصیم نه باندازه قیاس و شمار

۱۷۰

وگر ولای تو ابلیس را شود زورق

کشد زورطه نعتش بیک نفس بکنار

۱۷۱

شباهت تو کند آفتاب دریوزه

که آورد بضمیرم بدین وسیله گزار

۱۷۲

هران عروس سخن کز دیار مدح تو نیست

بعشوه گر کشدم در نیاورم بکنار

۱۷۳

مگر بدامن جود تو دست زد قلمم

که گنجش از بن ناخن دمید نرگس وار

۱۷۴

چو کرم پیله بخود بر تند مدایح تو

بگاه طاعت ایزد چو دارمش بی کار

۱۷۵

معلمی که تراشیده خامه طبعم

زآفتاب نهد لوح ساده ام بکنار

۱۷۶

کجاست مانی صورت نگار تا بیند

نگارخانه ارژنگ و صورت جان دار

۱۷۷

بچار سوی سخن نقد رایجی دارم

نه همچو ماه زر اندوده آفتاب عیار

۱۷۸

کلام من که متاع ولایت سخن است

بروی دست صبا میرود سلیمان وار

۱۷۹

نه انجم است فلک را؛ که همت عرفی

دمادم آب دهانش فکنده بر رخسار

۱۸۰

از آن بعالم سفلی درآمدم که مرا

غریب دوست نهاد است و آشنا بی زار

۱۸۱

زجهل جایزه یابم اگر هجا گویم

بعلم تاج دهم چون شوم مدیح نگار

۱۸۲

بکام دنیویم چون زبان نمی گردد

حدیث جایزه درحشر می کنم اظهار

۱۸۳

چو این قصیده در افواه خاص و عام افتاد

خطاب ترجمه الشوق یافت از احرار

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
جنید
۱۴۰۰/۰۶/۲۴ - ۰۰:۴۴:۲۱
مصراع دوم بیت 46 نُه آسمان به ته کفش گم کند دستار صحیح است
user_image
محمود فخّار نوغانی
۱۴۰۰/۰۷/۰۶ - ۱۳:۰۴:۴۲
در مورد بیت 50  چو صبح بیضه خورشید پرورد بشکم گرآشیانه کند بسپریش بر دیوار معنی این بیت مخصوصا مصرع دوم آن را جویا هستم. ممنون.
user_image
محمود فخّار نوغانی
۱۴۰۰/۰۷/۰۶ - ۱۳:۱۹:۱۵
نکته دیگر در باب این شعر این مصرع «رموز غیب مصور شود درو هر دم» کلمه «درو» باید بدین شکل نوشته شود «در او»
user_image
محمود فخّار نوغانی
۱۴۰۰/۰۷/۰۶ - ۲۲:۲۲:۳۸
در مورد بیت 100 مصرع «که این کرنک هرونست و آن کهر رهوار» ویراست درست این بیت بدین گونه می باشد: «که این کرنگ حرون است و آن کهر رهوار» در معنی کرنگ آمده است: اسب آل، اسب سرخ رنگ و در معنی حرون آمده است: سرکش، نافرمان