عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۰۴

۱

حیرت ملازم گل رخسارهٔ کسی است

دیوانگی نتیجه نظارهٔ کسی است

۲

از جام کینه ام چو رود مست و خون چکان

می بارد از رخش که ستمگارهٔ کسی است

۳

غمخوار نیست هر که بود غمگسارجوی

بیچاره آن که منتظر چارهٔ کسی است

۴

از خاک گشتگان تو هر گل که می دمد

معلوم می شود که دل پارهٔ کسی است

۵

فارغ ز خیرگی نگر در روی آفتاب

این دیده آزمودهٔ نظارهٔ کسی است

۶

عرفی در آب و آتش اگر می رود روا است

بازش میاورید که آوارهٔ کسی است

تصاویر و صوت

نظرات