عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۱۹

۱

گلزار حسن تازه ز روی چو ماه اوست

گلدسته ی فریب به دست نگاه اوست

۲

ماییم و کشت باغ محبت که سر به سر

زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست

۳

مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند

این شاخ طوبی است که طرف کلاه اوست

۴

آن رهروی به ساده به ترک تعلق است

بت سنگ راه و بت شکنی سنگ راه اوست

۵

یوسف که هست پیرهن عصمتش درست

آن جا که جلوه گاه زلیخاست جاه اوست

۶

در سینه بی اجازت او بیش ازین مباش

ای جان ادب خوش است که این جلوه گاه اوست

۷

عیشی ز باده هست ز عیش بهشت، لیک

آن عافیت نصیب شهید نگاه اوست

۸

گفتم کرشمه ات دل عرفی به خون کشید

گفت از کرشمه پرس که گوید گناه اوست

تصاویر و صوت

نظرات