
عرفی
غزل شمارهٔ ۱۲۱
۱
جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
۲
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعبتار دوست
۳
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزه ی مردم شکار دوست
۴
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
۵
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
۶
عرفی به حال نزع رسیدی و به شدی
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
نظرات
منصور محمدزاده