عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۲۹

۱

من نگویم که درین شهر ستمکاری هست

همه دانند که ما را به تو بازاری هست

۲

حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی

دوست داند که مرا قوت گفتاری هست

۳

از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست

این نگاهی است که شایسته دیداری هست

۴

ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا

این قدر هست که در سایه ی دیواری هست

۵

مردم کارگه عشق هنرمندانند

بیستون گر بشکافد دگر کاری هست

۶

دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است

از ستم سیر مشو دگر آزاری هست

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
مریم
۱۳۹۶/۰۴/۱۱ - ۲۳:۵۱:۱۰
مصرع آخر ایراد وزنی دارد!
user_image
nabavar
۱۳۹۶/۰۴/۱۲ - ۰۴:۳۲:۵۴
درست می گویی مریم بانو شاید باشد:دل عرفی نه یکی قطره ی خون، فولاد استاز ستم سیر مشو {گر }دگر آزاری هست