
عرفی
غزل شمارهٔ ۱۴۰
۱
آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست
تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
۲
گر خلق پاسبان متاع سلامت اند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
۳
با گفته در مساز که گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
۴
شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم
ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
۵
منزل شناس عشق گرامی بود ولی
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
۶
عرفی به شکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
نظرات