عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۴۶

۱

به دل ز رفتن جانم چه عیش هاست، که نیست

نکرده جای غمش صد صفا هاست، که نیست

۲

مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست

همین نهفته نگه های آشناست، که نیست

۳

ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید

کنون رمیده ز حسنت همین حیاست، که نیست

۴

دلی که چشم تو بیمارش از کرشمه نکرد

به ناز بالش غم تکیه اش سزاست، که نیست

۵

نهاد مرهم لطفی به دل که در دو جهان

به غیرت از دل چاکم همین وفاست، که نیست

۶

پس از ملال در آمد یه سینه، یار و بگفت

که نیم جان تو عرفی کجاست، که نیست

تصاویر و صوت

نظرات