عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۴۸

۱

منم که از غم محرومیم جدایی نیست

میانه ی من و امید، آشنایی نیست

۲

من وبهشت محبت، کز آب کوثر او

به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست

۳

از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم

که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست

۴

بیا که حسن به طور دل است شعله فروز

مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست

۵

غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان

که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست

۶

سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر

گناه اهل محبت به جز رهایی نیست

۷

ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت

هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست

تصاویر و صوت

نظرات