
عرفی
غزل شمارهٔ ۱۴۹
۱
گر به دیرم طلبد مغبچه ی حور سرشت
بیم دوزخ برم از یاد جو امید بهشت
۲
نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت
ور نه این رشته ی پیمانست که آدم بسرشت
۳
عشرت رفته مجو باز، که دهقان فلک
تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
۴
ساغر می چو دهی بوسه ز پی نیز بده
به ندامت بکشم گر که کنندم به بهشت
۵
ترک دین در ره معشوق گناه است، ولی
نه گناه است که در نامه توانند نوشت
۶
این قدر کعبه پرستی که تو داری عرفی
از تو آید که کنی منع من از طوف کنشت
نظرات
حمید زارعیِ مرودشت