عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۵۷

۱

شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت

غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت

۲

ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز

که این معامله با طبع روستایی رفت

۳

هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی

تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت

۴

نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات

اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت

۵

مقربان همه بیگانه اند از در دوست

غرور بود که نامش به آشنایی رفت

۶

ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت

به آستان برهمن به چهره سایی رفت

تصاویر و صوت

کلیات عرفی شیرازی ـ ج ۱ (غزلیات) بر اساس نسخه‌های ابوالقاسم سراجا اصفهانی و محمدصادق ناظم تبریزی به کوشش و تصحیح پرفسور محمدولی الحق انصاری - جمال الدین محمد عرفی شیرازی - تصویر ۳۶۳

نظرات